برف
دیروز دونه های برف که می بارید با هر دونه اش دلم پر می کشید به دوران بچگیم
گیسو و باباش تو حیاط مشغول برف بازی بودن و من از تراس مشغول دیدن این صحنه دل انگیز
واقعاً یاد بچگی بخیر
یادم نمی ره روزی که یه کوه برف باریده بود و باید صبح با خواهرهام می رفتیم مدرسه
بابای نازنینم صبح بهم گفت که امروز تعطیله از رادیو شنیده
اما گفتم نه! می رم شاید مدرسه ما رو نگفته باشه! آخ که چه ساده بودیم ما
هر چی گفت گفتم نه بابا جونم می رم آخه امتحان دارم
عصبانی شد و گفت خوب برو
دو تا خواهرهام بهم گفتن "دیوونه" و پتو رو رو سرشون کشیدن و خوابیدن
رفتم
با اون سوز و سرمای وحشتناک صبح زمستونی
بارش برف شدت گرفته بود
از سر کوچه مدرسه آره دقیقاً اسم کوچه اش "کوچه مدرسه" بود چون توش 4 تا مدرسه ابتدایی و راهنمایی پسرونه و دخترونه بود دیدم چندتا بچه دارن برمی گردن گفتن مدرسه تعطیله
با این حال بازم رفتم تا مطمئن بشم
نه اینکه عاشق سرسخت مدرسه باشم نمی دونم چرا می ترسیدم یه روز نرم دلهره داشتم اون موقع ها به این راحتی مدارس تعطیل نمی شد
در مدرسه بسته بود درو کوبیدم یه مشت برف ریخت رو کاپشن خاکستری زرشکیم
از بابای مدرسه (خدا بیامرزتش) پرسیدم گفت برو بچه جون تو این هوا چطوری اومدی ؟مدرسه تعطیله و من با خوشحالی برگشتم به سمت خونه
بازم برف می بارید و می ریخت رو پلکهام و نمی گذاشت خوب ببینم چتر هم برنداشته بودم دستهام رو تو جیب کاپشنم کردم اما فایده نداشت بازم سردم بود
یه سکوت محض همه جا رو گرفته بود و به جر صدای قیژ قیژ چکمه های سیاهم روی برف و گهگاه صدای کشیده شدن پارو رو پشت بوم خونه ها هیچ صدایی شنیده نمی شد
فکر می کردم گوش هام گرفته
به سر کوچه که رسیدم دیدم باباجانم منتظرم ایستاده
دستم رو با خوشحالی بهش دادم گونه یخ زده ام رو بوسید و با هم برگشتیم خونه
بابا جانم می دونی هنوزم عاشق بوسه هات رو گونه ام هستم
الهی سال های سال سایه پر مهرت روی سرم باشه